لطفا آهنگ را پخش کنید و همزمان پست را بخوانید.
دریافت
توضیحات: Andrea Bocelli
I found my love in portofino
عرض کنم خدمت شما سروران خودم، آنچه که برایم اتفاق افتاد شگفتی سادگیها است. یعنی چه؟ آیا به راستی مشتاق الیه عقلش را از دست داده است؟
نمیدانم...
امروز صبح ساعت شش دوچرخه ام را سوار شدم و یک ساعت تمام اصفهان را سیر کردم. شهر غرق در سکوت و هوا ابری بود. سگهای خیابانگرد از گرسنگی دور زبالهها حلقه زده بودند و چشمهایشان گرسنگی و ترس را توامان فریاد میزد. کنار جوی آب را گرفتم و تا توانستم پیش رفتم. چنارها از آبی که روان بود خوشحالی میکردند و شاخههایشان را طوری گرفته بودند که انگار با صدای موزون آب، میرقصیدند و از خنده ریسه میرفتند. صدای تایر دوچرخه ام و قژقژ دندههایش سمفونی خوفناکی را ساخته بود که اگر برایتان لحظه لحظه اش را تعریف کنم مرا به دیوانگی متهم خواهید کرد. شما را نمیدانم، اما من گاهی از راه رفتن گربه روی دیوار، خواندن دسته جمعی پرندهها روی درختان، باد کردن فاختهها روی سیم برق و حتی سفیدی اول صبح و صدای خفته شهر دچار شگفتی و حیرت میشوم. انگار زندگی برایم طور دیگری است، میفهمید چه میگویم؟ انگار کسی بیاید در گوشم بگوید: چه چیزی جز حالا ارزش دارد و اینکه اندوه را فراموش کنی و فقط زندگی کنی؟ و قص علی هذا...
در سینه تان چه دارید؟ جای خون چه در رگهایتان جاری میشود؟ غم و اندوه و عشق و گلایه؟ همه اش را دور بریزید. چیزی جز خودتان را نگه ندارید. قلبتان را یاری کنید، بگذارید دوباره بتپد. بگذارید تاتی تاتی برای خودش راه برود، بدون غم و درد و فکرهای دیوانه کننده. حتی برای لحظه ای...
اولین توقف در کنار این مزرعه بود. آن درخت بی برگ با شاخههای خشک، در میان آن سبزی بی انتها، نوعی بی کسی، نوعی اندوه، هزاران درد و گمنامی، چقدر این سینه ام دژخیم و خوفناک است...
قبلا به شما گفته بودم که هیچ بهشتی، اصفهان نمیشود؟ از این بگذریم، میخواهم چند کلمه هم از مردم بگویم. بماند که تعداد زیادی از مردم تا صبح بیدارند و موقع طلوع آفتاب چشمشان گرم میشود و به خواب میروند. موقعی که من در شهر میگشتم، دو سه نفر بیشتر ندیدم، آنها هم عادت سحرخیزی داشتند. اما زندگی برای مردم چه رخوت انگیز شده است. اینطور نیست؟ هست...
من نمیخواهم این مرگ را باور کنم، من تا آخرین شکوفههای بهاری زندگی ام را لمس میکنم. من ساق علفهای شق و رق کنار جوی را میبینم، همانهایی که سالها از بی ابی و خشکسالی از ذهن ما محو شده بود. من انبوه درختانی که از پرباری خم شده اند را با ذره ذره جانم حس میکنم. من هنوز زنده ام...
به مناسب تمام روزهایی که ناچاق بودم، به شماتت غم و حسرت این روزها، تمام شادی بشریت را در خودم ریختم. من امروز تمام خوشی، شعف، غرور، سرزندگی و امید را در خود داشتم.