این پست به صورت غیر ادبی نوشته میشود.
خب اگه حوصله اش رو دارید، بیاید بشینید به حرفهای مشتاق الیه گوش بدید. دلم میخواد حرفهایی که قراره بزنم جنبه زندگی داشته باشه و صرفا گله و گلایه نباشه.
دیدید بعضی وقتها آدم بغض میکنه؟ دیدید زیر گلوی آدمو فشار میده؟ آدم نفس نمیتونه بکشه. اصلا اخوان این حالتو به بهترین شکل ممکن گفته:
بسته راه نفسم بغض و دلم شعله ور است
چون یتیمیکه به او فحش پدر داده کسی
هرچند این شعر خیلی تکرار شده ولی گفتنش خالی از لطف نیست هیچوقت. بگذریم...
گاهی وقتا آدم به نتیجههای بدی توی زندگی اش میرسه. با خودش کنار نمیاد، با وضعیتی که داره خو نمیگیره. یعنی هر کاری میکنه خوبیها رو ببینه باز هم نمیشه.
گاهی وقتا دل آدم میشکنه. باور میکنید؟ مثلا وقتی دلم از آدما بشکنه تنفر تمام وجودمو میگیره. خیلی حال بدیه...
دلم با خودم صاف نیست، با آدمای دور و برم، با هرچیزی که توی این دنیاست. میترسم زندگیم پای این غم حروم بشه...
نمیتونم حرف دلمو بگم، بهتره این پست رو بیش از این ادامه ندم. نویسنده این وبلاگ حال خوشی ندارد.