من و شما فقط یک چیزهایی از سختی شنیده ایم...
رفتم پیش ننه، عرض سلام کردم. با صدای لرزان گفتم: ننه روح مبارک آقا محمد را آورده ام. شما را به روح آقامحمد قسم میدم از سر ما بگذرید، بی مهریهای ما را ببخشید، شما را به نان و نمکی که آقاجون سر سفره ما گذاشت ما را ببخشید.
ننه دستش را به نشان محبت دراز کرد و اشکهایش ذره ذره جاری شد. مثل آنکه دشنهای قلبم را تکه تکه کند. زیر لب زمزمه کرد:
الا دختر که موهای تو بوره یار
به حمام میروی راه تو دوره
...
مجنون نبودم، مجنونم کردی
از شهر خودم بیرونم کردی
...
ستاره آسمون نقش زمینه وای
خدا انگشتر و یارم نگینه
...
کدوم کوه و کمر نقش تو داره یار
کدوم مه جلوه روی تو داره...
خیره خیره نگاهش میکردم. مات مات! میخواستم سرم را در میان دستهایش بگذارم و بخوابم. یادم آمد که وقتی استخوانهای محمد را آوردند، آقاجون سبیلش از اشک چکه میکرد. وارد اتاق شد، زیر لب میگفت: مجنون نبودم... مجنونم کردی... و سرش را در سینه ننه گذاشت و زار زار گریست...
ساعتها، ساعتها...
تا ده سال بعدش سبیلش را مزه مزه میکرد و از ننه میپرسید: خانم جان نمیدانم چرا سبیلم شوره! هرچقدر هم آب میکشم بازم شوره!