خدایا تا آخر این نوشته مرا مرحمت بفرما، به نام نامت...
جسم ما، روح ما... در واقع باید بگویم ما به چیزهای زیادی تعلق داریم. در حقیقت باید گفت رنجی که من میکشم با رنج شما بسیار تفاوت دارد. این رنج یا هر چیز دیگری بشود اسمش را گذاشت، فقط به من تعلق دارد. استخوان من رنج خودش را کشیده، و این چیزی نیست که بتوانم برای شما شرح و تفصیل دهم.
مثلا من در ابتدای این پست ستایش خدا را کردم، چه حرفها! من از همان روز اول هم میدانستم این حرفها اندازه دهان من نیست. این چیزها به من تعلق ندارد.
من بالاخره بعد از دوسال به خانه خود برگشتم. من بالاخره چند روزی است که راحت میخوابم. نه اینکه بخواهم شماتت کنم که رنج کشیده ام، رنج من بزرگتر است، رنج شما حقیر است! نه! میخواهم بگویم از شدت اندوهی که در سینه دارم تمام وجودم به لرزه افتاده است و راه نمیبرم به چه تریاقی این زهر کشنده را از جانم بیرون کنم. زنده باد عشق، زنده باد خوشی، آهای دشنه سیاه خوشبختی که در قلبم فرو رفته ای!ای اندوه دژخیم...
اینجا جایی است که دو سال پیش زندگی میکردم، همان جایی که بسیار مینوشتم، بسیار میخواندم. همین جایی که حالا نشسته ام:
آدم گاهی مثل لقمه برگشته از دهان میشود. کریه و بدبو، حال به هم زن. برای من این اتاق، این در و دیوار، ذره ذره ساختمان و طراحی اش آینه دق است. از طرفی خوشحالم که به خانه ام برگشتم و از طرفی ناراحتم که دریا دریا خاطرات نخواستنی روحم را عذاب میدهد. انگار که بخواهم از همه چیز فرار کنم.
+ دم شما گرم. سروران عزیزم... نمیدانید همان احوال پرسی ساده تا چه حد میتواند حال آدم را خوب کند. رهین منت شما بزرگواران...